دیدم امروزدلم می خواهد دختر کولی این شهر من باشم !!
که به پاهایم خلخال محبت بزنم
صورتم گندمی و چادرم گوشه ای از گندم زار
دلم از جنس صداقت بوده
خودم از هر چه شکستن بیزار
من دلم می خواهد معرکه بر پا کنم امروز در این شهر
و به هر گوشه به هر جا تندتر از آن باد که همه می بینند و نمی بینند
بدوم پا به پای کودکانی چرک آلود
که همه تنهایند
سرو صورت ٬دست و پاهاشان خاک آلود ولی زیبایند
دست به دستم باشند
کوچه تا کوچه برقصیم وبکوبیم و بخوانیم از عشق
اما
باید بروم
در این شهر همه خسته اند
بوی بهارنارنج هم دیگر به وجد نمی آورد
و
کولی رخت می بندد از حیات زندگان ومیرود تا ادامه سرگردانیهایش را در جهانی دیگر داشته باشد...
اینجا نفسم سخت تنگ است
برچسب : نویسنده : werozhayezendegi20po بازدید : 29